تجربه لیندا استوارت (آبان 1396)
http://neardeath.org/linda_stewart
لیندا استوارت (Linda Stewart) کودکی خود را در تگزاس در شهر و خانوادهای بسیار مذهبی با گرایشهای بپتیست (Baptist) گذرانده بود. اولین آشنایی و تصور او از خدا، خدایی انتقامجو و جهنم و آتش بود. این دیدگاه که مذهب به او آموخته بود از بچگی ترسی عمیق از خدا و مرگ و زندگی پس از مرگ در دل لیندا ایجاد کرده بود. لیندا که در تمام عمر خود در جستجوی خدایی مهربان و رهایی از ترس فلج کننده مرگ بود، در نهایت به دنبال یک بیماری طولانی و بسیار شدید ملاقاتی کوتاه در بهشت داشت. تجربه لیندا به او نشان داد که خدا تنها خدایی پر از عطوفت و مهر است که هیچ قضاوت و تنبیهی نمیکند. او در اثر تجربه خود به درک یکی بودن و وحدت تمامی هستی دست یافت که زندگی او را از آرامش و آگاهی غیر قابل تردید به خوب بودن خدا پر نمود. این قسمتهایی از تجربه لیندا است:
وقتی که (بعد از بیماری طولانیام) بالاخره اراده و خواست خود را برای زنده ماندن رها کردم، سپردن زندگیام به دست مرگ بعد از مبارزه طولانی با مریضی و از دست دادن هر چیزی که برایم ارزش داشت بسیار راحت بود. تصمیم من برای ترک کردن دنیا در یک لحظه بسیار طولانی از سکوت مطلق معلق مانده بود. من بدون هیچ اشتیاقی نظارهگر بودم در حالی که روحم بدنم را ترک کرد، و در حالی که احساس «دیگر بودن» من را فرا میگرفت. احساس عجیبی از انفصال و بی ارتباطی با کالبد فیزیکیام و زندگی که خود خلق کرده بودم داشتم. دیگر به یک مشت گوشت و استخوان بیچاره و دردمند وابسته و متصل نبودم. من آن بدن نبودم، با این حال هنوز وجود داشتم، ولی در حالت و شکل جدیدی از بودن. دیگر از آن درد آزار دهنده که در هر لحظه بیداری همراه من بود خبری نبود. تقلا برای باز کردن ریههایم برای هر نفس پر از مشقت ناپدید شده بود و احساس خستگی مفرطی که برای سالها در زندگی من سنگینی کرده بود برداشته شده بود. دیگر افسردگی ذهن من را با ناامیدی پر نمیکرد. منظرهها و صداها دیگر سرم را به درد نمیآوردند. با این حال من هنوز وجود داشته و احساس بی وزنی و آرام بودن داشتم.
با اینکه میدانستم که در بدن بیجانم که روی تخت افتاده است نیستم، و آن چشمان و مغزی که فکر میکردم مال من هستند اکنون جزئی از آن کالبد بیحرکت هستند که دیگر مربوط به خود نمیدانستم، هنوز هم میدیدم و فکر و احساس داشتم. من واقعیت جدید خود را با راحتی و آسودگی میدیدم. به آرامی به پایین نگاه کردم و زیر خود یک سیاهی و تاریکی وسیع و بیپایان دیدم. به طور غیر قابل مقاومتی به سمت این تاریکی جذب میشدم و به تدریج احساس کردم که به سمت آن در حال پایین رفتن هستم. بدون هیچ ترس یا عکسالعمل احساسی فکر کردم «عجیب نیست؟». من میترسیدم که مورد قضاوت قرار خواهم گرفت و به جهنم یا بهشت فرستاده خواهم شد. ولی به نظر میرسید که به سادگی در تاریکی و پوچی ناپدید خواهم گشت. در حالی که حتی آگاهی و ادراک تازه یافتهام نیز رو به افول و پایان میگذاشت، خود را به دست سنگینی که در حال غلبه بر من بود سپردم و تاریکی ذهن من را پر نمود. دید من سد و بسته شده بود و شروع به ملحق و یکی شدن با تاریکی کردم. بدون اینکه از خود مقاومتی نشان بدهم، از آخرین ذرات ضمیر و ادراک و احساس هویت شخصی خود دست برداشتم. دقیقاً در همان لحظهای که احساس کردم آخرین ذره من در شرف ناپدید شدن در پوچی است، ناگهان انرژی و نیرویی پرقدرت بهسرعت من را از زیر درربود و بلند کرد و به سمت بالا سوق داد.
من که تنها اندکی هوشیاری و ادراک برایم باقی مانده بود احساس بالا رفتن داشتم. به نظر میرسید که ما با سرعتی غیر قابل تصور به سمت بالا صعود میکردیم. به طور واضحی احساس میکردم که باد با شدت به صورت و بدنم میوزید، ولی با این حال من را اصلاً اذیت نمیکرد. به نظر میرسید که مسافتهایی عظیم با سرعت طی میشدند و هرچه بالاتر میرفتم ذهن و ادراکم روشنتر میشد. متوجه احساس عمیقی از آرامش و گرمای مطبوع شدم که در تمام حسهای من رخنه کرده بود. من حیران و گیج بودم، زیرا انرژی که من را دربر گرفته بود بدون تردید حضوری را در خود داشت و سعی کردم ببینم چه چیزی در حال رخ دادن است و چه کسی من را گرفته و بالا میبرد؟ چه کسی یا چیزی اینچنین دلسوز من است؟ احساس آرامش و دریافت عشقی بدون حد و اندازه داشتم. میدانستم که در آغوش وجودی هستم که با عشقی کامل من را عزیز و گرامی میدارد و من را از تاریکی پوچی و نیستی به واقعیتی جدیدی صعود داده است.
در حالی که ذهنم روشنتر میشد و از بقایای تمامی اتصالات به گذشته و دنیای فانی زدوده میگشت، بالاخره به این توانایی رسیدم که وجودم را کاملاً به روح و معنا باز کنم و دید من شفاف شد. با چشمان بدن روحیم نگاه کردم تا ببینم چه چیزی من را در چنان عشقی نگاه داشته است. وجودی نورانی و روحانی را دیدم که چنان پرشکوه و سرشار از عشق بود که میدانستم (در کنار او) دیگر هرگز احساس کمبود و فقدانی نخواهم داشت. نمیدانم چطور، ولی میدانستم که این روح مسیح بود. این یک اعتقاد و باور یا فهم یا استنباط نبود، بلکه شناختن مسیح از سوی دیدگاه جدید من از روح القدس بود. من او را در شکل مسیح به گونهای که در نقاشیها ترسیم میکنند ندیدم، ولی آگاهی درونی قلبم او را به یاد آورد و شناخت. دیگران ممکن است او را بودا یا یهوه یا روح بزرگ یا چیز دیگری بنامند. ولی نامگذاری تفاوتی نمیکرد، تنها شناختن عشق مطلق و حقیقت اهمیت داشت. در حالی که در آغوش عشق او احساس امنیت و قدرت و توان میکردم، خیالم آسوده بود که همه چیز درست و صحیح خواهد بود، همانطور که قرار بوده است که باشد.
در حالی که به صعود خود ادامه میدادم، سرم را بلند کردم و در فاصلهای بسیار دور نور بزرگی را دیدم. من به همراه مسیح که راهنمای من بود به سرعت به این نور نزدیک میشدیم. با نگاه به این تشعشع که بارها از خورشید درخشندهتر بود، وجد و خلسه روح من را پر کرد. نور همه جا و همه چیز بود، با درخششی بیشتر از هرآنچه که تاکنون دیده بودم و با خیره کنندگی و شکوهی ورای شرح و توصیف. درخشش آن به اندازهای بود که باید من را کور میکرد یا میسوزاند، ولی من هیچ اذیت و آسیبی نمیدیدم.
نور به من و درون من حرکت کرد، تمام روزنه و گوشههای مخفی قلب من را شستشو داد، و با این کار تمامی ترسها و آسیبهای درون من را از بین برد و بودن من را به سرودی از سرور و شعف تبدیل کرد. من تصور میکردم عشقی که از سوی مسیح حس میکنم کامل است، ولی این نور که به سمت آن در حرکت بودیم پاسخ تمام جستجوها و سؤالهای من بود، سرچشمه پر از عشق تمامی هستی، خداوند حقیقت و عشق نامشروط، و بنیاد و مبدا خلقت.
درک من از عشق برای همیشه تغییر یافت. عظمت و شکوه این منظره لحظهای ناگفتنی بود که برای ابد مسیر حقیقت را برای من تعریف میکرد. من در خانه و منزلگاه (واقعی خود) بودم و هیچ چیزی را به اندازه اینکه برای ابد در نور خدا باقی بمانم نمیخواستم. مسیح من را به نور رسانده بود و من در حضور پروردگار ایستاده بودم. من با دانستن و آگاهی کامل پر شدم: نور عشق بود و عشق خدا بود!
امواج عشق تمام عیاری که از سوی نور صادر میشدند هر سنگینی و باری که بر دوشم بود و هر فکری که من را از شناختن خدا بازمیداشت را زدود و نابود کرد. من به خلوص و پاکی خود دوباره واقف و آگاه گشتم. در این شفافیت تازه یافته، فهمیدم که من در تمام عمر خود مانند یک شبح بر روی زمین راه رفتهام، پیچیده در پردهای از ترس، و آمیخته و غرق در توهم. من مانند یک عاشق برای جریان نور طلائی و سیالی که پوسته خالی من را از خود سرشار میساخت باز و پذیرا بودم. برای این سیل عشق حد و مرزی نبود، و من به درکی هیجان انگیز از طبیعت بینهایت و بیانتهای عشق الهی رسیدم. هیچ جایی نبود که خدا در آنجا نباشد و من در خدا بودم. من جزئی لاینفک از نور هستم. حقیقت آنچه که من هستم، و در واقع همه ما هستیم، عشقی کامل است که از خدا منشا شده است. تمام خلقت خدا یکی است و من نیز با تمام خلقت یکی هستم. من و خدا یکی هستیم، خالق و مخلوق.
من عمری را به ترس و قضاوت گذرانده بودم، ولی اکنون در حضور خداوند، من کاملاً شناخته شده بودم و بی عیب و بی گناه به حساب میآمدم. میدانستم که خدا من را کامل و بی عیب میداند. خدا به من عشق میورزید زیرا عشق تمامیت خدا بود. خدا بدون حد و مرز (و شرایط و قضاوت) عشق میورزد. اکنون بالاخره همه چیز برایم روشن شده بود. خدا تنها میتوانست من را دوست داشته باشد زیرا خدا تنها عشق است، و هیچ چیزی جز عشق نیست. تنها حقیقت خداست، حقیقت دیگری امکان وجود ندارد و خدا عشق است.
من به خانه و وطن حقیقی خود بازگشته بودم. من به سوی مسیح برگشته و گفتم، «این زیباست! من در خانه هستم. اینجا جایی است که میخواهم باشم. میخواهم اینجا بمانم.» مسیح پاسخ داد، «تو میتوانی برای مدت کوتاهی بمانی، سپس باید بازگردی.»
باورم نمیشد که باید دوباره به دنیای فیزیکی بازگردم. بعد از عمری گیجی و گمی و ترس، بالاخره در حضور بدون قضاوت، پذیرا، باز، و پر از عشق خدا ایستاده بودم. هیچ چیزی را بیشتر از ماندن در آنجا و در حضور او نمیخواستم، ولی به من گفته شده بود که باید بازگردم…
***************
بعد از بازگشتم به دنیا من افسرده، عصبانی، و سرسخت شده بودم. من گیج و ناراحت بودم که بعد از عمری ترس بالاخره به بهشت رسیده بودم ولی بازگردانده شده بودم. پرسیدم «چرا؟ یعنی من برای در بهشت ماندن خیلی کوچک بودم؟». به مدت یک سال شبها در رختخوابم دراز کشیده و گریه میکردم و در هق هق گریه خود از خدا التماس میکردم که اجازه بدهد به خانه بازگردم. من یکی از آن تجربه کنندههای خوش شانس نبودم که مریضی آنها بعد از تجربه NDEشان ناگهان بهبود مییابد. من هنوز هم خیلی مریض بودم و نمیتوانستم بفهمم فایده بودن من روی زمین چیست، در حالی که نه میتوانم در کار و فعالیتی مشارکت داشته باشم و تقریبا مصاحبتی با خانواده و دیگران نیز ندارم. من خود را در حال شکایت و سؤال و التماس از خدا یافتم «خواهش میکنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم بگذار به خانه بازگردم».
من سعی کردم با خدا چانه بزنم و گفتم «اگر قرار است در اینجا بمانم، چرا لااقل مریضی من را خوب نمیکنی تا بتوانم کاری مثبت انجام دهم؟» و در حالی که از خدا خواهش میکردم گریه کنان گفتم «اگر نمیخواهی مریضی من را یک شبه خوب کنی، چطور است که حداقل آنقدر حالم را خوب کنی که بتوانم روزی یک ساعت نقاشی کنم؟ اگر هم قرار است هیچ کاری نکنم، چرا نمیتوانم به طریقی با مردم باشم؟ من تنها هستم!»
با اینکه هرگاه به اندازه کافی گله و شکایتم را متوقف میکردم که بتوانم تجربه ام را به یاد بیاورم، موجهای عشق بر من سرازیر میشدند، هیچگاه پاسخ سؤالها و خواهشهایم را نگرفتم. حداقل نه آن پاسخهایی که من میخواستم. بعد از یک سال شروع به گفتن دعا و مناجاتی تازه و از صمیمیترین و خالصترین اعماق قلبم کردم. بار دیگر من اراده و تلاشم را برای جهت دادن به زندگیم رها کردم، به همان کاملی و تمامیت شبی که دست از زندگی برداشتم (و آن را به دست خدا سپردم و مردم). به خدا گفتم:
«خدای عزیز من، من تسلیم هستم. نمیدانم چه چیزی برای من خوب است. نمیدانم چه کاری قرار است انجام دهم، چه کسی را باید ملاقات کنم، یا چه چیزی را باید بگویم. حتی نمیدانم چه فکری بکنم. من همیشه آن چیزی که فکر میکنم برایم بهترین است را تقاضا میکنم. خدایا، نمیدانم برای من چه چیزی بهترین است. زندگی من متعلق به توست. هرچه که تو برای من بخواهی خوب است. اگر قرار است برای بقیه عمرم بر روی این تخت اینگونه مریض و ناتوان افتاده باشم، میخواهد 20 دقیقه باشد یا 20 سال، اشکالی ندارد. هرچه که پیش بیاید اشکالی ندارد. میدانم که تو من را دوست داری. تنها یک خواهش دارم. اگر قرار است زنده باشم، به من اجازه بده تا به طریقی مفید باشم – برای تو!»
یک ظهور عجیب بعد از تجربهام این بود که شروع به دیدن هاله سفید و تلالو نور در اطراف مردم و اشیاء کردم. چون در دوران مریضیام دردها و مشکلات زیادی داشتم، در ابتدا تصور می کردم که این باید یکی از اثرات جانبی مریضیهای متعددم باشد. بعداً به من نشان داده شد که نورها بسیار بیشتر از آن هستند. همانطور که حالم به کندی بهبود مییافت، گاهی برای مسافتهای کوتاه رانندگی میکردم. یک روز در یک خیابان شلوغ رانندگی میکردم و در پشت چراغ قرمز متوقف بودم که صحنهای غریب در پیش رویم شکل گرفت. یک کامیون از نوعی که در قسمت بار آنها در کنار است جلوتر در کنار خیابان ایستاده بود. راننده کامیون به سمت در قسمت بار که به سمت خیابان بود رفته و مشغول خالی کرد بار شد. من با خودم گفتم «عزیز دل، بهتره این کار را نکنی، خطرناکه!». در آن لحظه در کمال بهت من نورهای رقصانی را دیدم که در اطراف او میچرخیدند و با یکدیگر تلفیق شده و پیکر شفاف و زیبای زنی روحانی را شکل دادند که زیبایی او نفس گیر بود.
آن روح زن نگاه پر از عطوفت خود را به سمت من چرخاند. شاید این به خاطر این بود که من لحظهای قبل نگران این مرد بودم و به سمت او افکار مهر و دلسوزی فرستاده بودم. برای لحظهای کوتاه چشمان ما به هم دوخته شد. او به من لبخند زد و سپس در حالی که بر فراز آن راننده معلق بود، توجه خود را دوباره به سمت او معطوف کرد، در حالی که آن راننده مشغول کار خود بود و حضور این وجود بهشتی را نمیدید. من هاج و واج مانده بودم. من که مسحور این صحنه زیبا و کاملاً به آن خیره شده بودم، از کناره چشمانم نورهای بسیار جذاب و گیرای دیگری را دیدم. وقتی توانستم بالاخره روی خودم را از سوی آن زن روحانی بچرخانم، به چشم انداز پیش رویم (در شهر) نگاه کردم و به هر طرف که مینگریستم هر شخص بدون استثنا به همراه خود روحهای زیبا و پر از عشق و عطوفتی داشت که به او توجه میکردند. کسانی که در پیاده رو برای خودشان قدم میزدند به همراه این روحها بودند. حتی در ماشینها، بدون محدودیت موانع فیزیکی، نور و فرم وجودهایی را میدیدم که سرنشینان ماشینها را همراهی میکردند. کسانی که برای ورزش میدویدند و اهتزازهایی از نور پشت آنها حرکت میکرد، در حالی که ارواح همراهشان آنها را تعقیب میکردند. همانطور که مردم به ساختمانها وارد و از آنها خارج میشدند وجودهایی نورانی به دنبال آنها حرکت میکردند. صحنه پیش روی من با نوری سفید و درخشان پر شده بود.
من با فهم محدود و بشری خود تقلا میکردم که معنی آنچه را که میدیدم بفهمم. میدانستم که نورها به هر شخص متصل بودند، گرچه بیشتر «از او» تا «به او»، گویی تقریباً نور گستره و ضمیمهای از وجود خود آن شخص بود، یک ارتباط نورانی به جنبهای از خود بالاتر (و حقیقی) او. نور و اتصال و ارتباط آن با انسانها بسیار درخشان و وسیع و در هم مرتبط بود و نوعی شبکه نورانی را تشکیل میداد. من گزارشات مشابهی را در تجربه بعضی افراد دیگر خواندهام…
با نگاه به شبکه نورانی که جلوی من بود احساس کردم عشق بسیار پرقدرتی از این وجودهای نورانی صادر میشود. فهمیدم که ارتباط آنها با انسانها از طریق عشق است و عشق خود در این شبکه متصل و مرتبط بود. نماد و پیغامی که دریافت میکردم مطلقاً شفاف و روشن بود و این آگاهی و فهم را در من لبریز و در خود غرق کرد که همه ما یکی هستیم. من درک کردم که یکی بودن ما در عشق به هم متصل است و روشهایی برای ارتباط و مکالمه با یکدیگر را در دسترس ما قرار میمیدهد که در سطحی بسیار بالاتر از روشهای ارتباطی معمول و روزمره ماست. این عشق در دسترس هر کسی قرار دارد که حاضر به انجام کارهایی باشد که نیاز است برای باز کردن قلب و فکر و روحمان انجام دهیم. من عشقی که (در تجربهام) در حضور خدا حس کرده بودم را به یاد آوردم و احساس کامل عشق نسبت به تمامی هستی که وحدتی در هم تابیده و به هم پیوسته و تجلی و ظهور خداست کردم. این یک حقیقت بارها و بارها به من تاکید شد:
تنها خداست که وجود دارد، و خدا همه چیز است!
هر آنچه که من بر آن چشم میاندازم تجلی و نمایی از خداست، نه سراب فیزیکی آن، بلکه تابش درخشانی که در پشت این نقاب است.
من ناگهان با صدای بوق ماشین پشت سرم به سطح هوشیاری زندگی روزمره بازگشتم. سیل اشک از چشمان من بر روی صورتم جاری شد و چشمانم از شدت قلیان احساسات و عواطف به زحمت جایی را میدید. من به زحمت ماشین را به کنار کشیدم تا بتوانم تمام آنچه که شاهد آن بودم را هضم کنم و بتوانم خودم را دوباره جمع و جور کنم. نمیدانم چه مدت آنجا متوقف بودم و این اتفاق حیرتانگیز را مینگریستم، ولی به تدریج این صحنه به آهستگی محو شد و به صحنه همیشگی دیدن هاله نور در اطراف مردم بازگشت…
من این اتفاق را برای همسرم تعریف کردم و به تدریج افراد خانواده و فامیل فهمیدند که من توانایی دیدن هاله انرژی و نور اطراف انسانها را دارم. کم کم خبر این توانایی من به دوستان و آشنایان و بالاخره به مقالههای روزنامه و تلویزیون هم کشید. امروز تمام وقت من به درس و سخنرانی در کالجها، مشاوره با افراد، و خواندن هاله آنها اختصاص یافته است. من همیشه همان چیزی که را میبینم باید برای اشخاص بگویم. یکبار به یک زن گفتم که روح مردی مسنتر را در اطراف او میبینم که گوشهایی کمی کشیده و عینکی بر چشم و یک خندۀ گوفی بر لب دارد که دندانهای از هم فاصلهدار او را نشان میدهد. آن زن با بهت و حیرت نگریسته و در چشمانش اشک حلقه زد و گفت «آه خدای من، او را میشناسم. او عموی من است که قبلاً کشته شده بود. همیشه از خود میپرسیدم که آیا حالش خوب است.» وقتی که این حرفها را میزدیم آن روح لبخندی زده و از طریق تلهپاتی با من ارتباط برقرار کرد. او گفت که حالش خوب است و همیشه برادر زاده خود را که از وجود او غافل بود همراهی کرده است.
مرگی وجود ندارد، ولی با این حال من میتوانم حضورهایی از اقلیم دیگر، جایی که ارواح بعد از ترک کردن وجود خاکی خود به آنجا میروند را حس کنم. من متوجه شدهام که حتی گاهی میتوانم روح افرادی که هنوز در اقلیم زمینی هستند را نیز ببینم. در ابتدا در حرف زدن در مورد آن تامل داشتم ولی بعد دیدم که شنیدن داستان عشق و عطوفت از سوی کسانی که درگذشتهاند برای مردم امید بخش است.
- ۹۷/۰۲/۰۵
- ۱۹۴۱ نمایش